×

خبر فوری

اینجا باید سربه زیر راه بروی؛ این خاصیت آرامستان است

انگشت فاتحه بر سنگ هر گور که بگذاری،رابطه برقرار می‌شود ودلت به درد می‌آید.

در گوشه و کنار و خلوت آرامستان "امامزاده محمد (ع) کرج"، گاه پیکر خمیده پیرمردی را می‌بینی که چهره‌اش در سنگ مزار آب می‌شود و آن طرف‌تر دختر جوانی پیچیده در چادری سیاه، روی سنگ خیمه زده است تا دل سخت سنگ را بشکافد و تنهاییش را با پدر از دست داده‌اش قسمت کند.

_ مزار کیست؟
_ مزار پدرم است که اولین روز سال قرار است، سالگرد دومشان را برگزار کنیم.( اشک تو چشمان دختر جوان جمع می‌شود)
_ برای دختری ۱۵ ساله، داغ از دست دادن پدر خیلی سخت است. قدر پدر و مادرت خود را بدانید. بفرمایید حلوا میل کنید.

جلوتر که می‌روی خانم جوانی به همراه دختر بچه‌هایش را می‌بینی که بر سر مزاری نشسته‌اند و دعای فرج می‌خوانند.

_ سلام ، اینجا چه می‌کنید؟
_ برای ادای دین به مزار این جوان آمده‌ایم.
_ ادای دین؟
_ بله ! ادای دین. اهل پوشیدن چادر و حجاب نیستم، اما این جوان برای حفظ امنیت من و دخترانم جانش را از دست داده است. زمانیکه فیلم منزل ساده شهید عجمیان را از تلویزیون دیدم؛ قلبم لرزید.تمام زنان کرج؛ مدیون خون این جوانیم.

[ اولین پنجشنبه سال جدید؛ حاضر شدن بر سر مزار اموات و شهیدان در بین ما ایرانیها، سنتی دیرینه دارد. تا جایی که در شهرهای بزرگ مانند کرج در این شب و روز، مقررات ویژه ترافیکی وضع می‌شود و برنامه ریزی برای حضور در آرامستان‌های شهر و چگونگی برنامه‌های آن و توزیع خیرات در آنجا، وقت زیادی از خانواده‌ها را به خود اختصاص می‌دهد. ]

صدای کودکی که می‌خندد، سکوت سرد امامزاده محمد(ع) را در هم می‌شکند.

آی کودک بی‌قرار! از کجا می‌آیی چنین خندان؟ آی کودک ناپیدا، پشت کدام فاصله، رو گشاده‌ای به لبخند؟آن‌ دورتر، کودکی سفید پوش، با کاپشنی صورتی، شادمان از امامزاده بیرون می‌آید. لحظه‌ای بعد، پیرمردی که تلخی گذر یک عمر بر چهره‌اش سایه غم کشیده است، شاید برای لحظه‌ای، شادمان از پی دخترک بیرون می‌آید.

_ سلام حاج آقا، این دختر کوچولو دختر شماست؟
_ نه، نوه عزیز من است.
_در این هوای سرد! چرا امامزاده آوردینش؟
_امشب اینجا آمده تا بداند در کنار احترام به زنده‌ها به یاد درگذشتان نیز باید باشد. ترنم، دخترک سفید پوش سرش را پایین انداخت و به پدربزرگ تکیه داده است.

اما لبخند زندگی بر لبهایش، بهار را به یاد می‌آورد و در پایان زمستان، فراموشی آرامستان سرد را از یاد‌ها

_ پدر بزرگت را دوست داری؟
_زیاد
_ چقدر؟
فقط می‌خندد و به آسمان نگاه می‌کند و به سمت مزاری نزدیک درب امامزاده می‌رود تا فاتحه‌ بخواند.

_ ترنم، وقتی بزرگ شدی، برای پدر بزرگ چه کار می‌کنی؟
و پدر بزرگ در سکوت ترنم به سخن در می‌آید:من فقط می‌خواهم اگر مُردم سر قبرم بیاید و قرآن بخواند.

ترنم دست پدر بزرگش را می‌گیرد و به زبان می‌آید: بابا بزرگم رو همیشه بوس می‌کنم و قول می‌دم بزرگ شدم قرآن بخوانم، کار خوب کنم.

گویی این مردگان؛
زنده‌ترین موجودات این آرامستان سرد و بارانی هستند. چه مهمانان بی‌دردسری هستند مردگان، نه به دستی ظرفی را چرك می كنند، نه به حرفی دلی را آلوده ...

 

روزنامه‌نگار: حمیدرضا عبدالمنافی

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.